
"دردی نهان در سینه دارم ،
کیست دردم را بداند..."
در روزگار غریبی که سزای خوب بودن، خنجر از پشت خوردن است....
پس بزن که سزای من از درد به خود پیچیدن است....
بزن که یک عمر تکرار اشتباه،داستان تکراری زندگی ام شده است....
بزن که من آدم نمیشوم...
بزن که احساسات گرانم را به بهایی ارزان نفروشم باز...
بزن که سزای سادگی قلب من،همین خنجرهای به زهر آغشته توست....
بزن تا شاید فهمیدم که، همیشه خوب بودن خوب نیست....
گاهی باید بد بود،بد...
فرو کن خنجرت را نارفیق، تا شاید دردش بیدارم کند...
از خوابی که در آن همه را خوب میبینم....
بزن...بزن که سزایم مرگ است....
مرگ...
تعداد بازديد : 926